نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





هَرزگی "مـُـــــد" اســت !

در روزگاری زندگی میکنیم کـه:

هَرزگی "مـُـــــد" اســت !

بی آبرویــی "کلاس" اســـت !

مَســـــتی و دود "تَفـــریــح" اســـت !

رابطه با نامحرم "روشــن فکــری" اســت !

گــُـرگ بــودن رَمـــز "مُوفقیت" اســـت !

بی فرهنگی "فرهنگ" است !

پشت به ارزش ها واعتقادات کردن نشانه "رشد ونبوغ" است !


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 11:23 | |







زمین؟؟؟


زمین؟؟؟

باز هم بهم رسیدیم

اما کوه ها بهم نرسیدند

گالیله دروغ  می گفت زمین گرد نبود

چشم هایت مرا نمی شناخت

اما دست هایت عجیب, آشنا بود


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 11:22 | |







عشق و علاقه

يكي گفتش بي خبال شو! حيف اون اشك زلالت

اخه من جز يه عروسك واسه تو چيزي نبودم


وقتي رفتي شعر اشك و من براي تو سرودم


وقتي رفتي گريه كردم هم صدا با ساز بارون


يادم اومد كه مي گفتي حاضري واسم بدي جون


وقتي رفتي همه گفتن قسمتت نبود عزيزم !!


ولي از عشق و علاقم به تو يك ذره نشد كم !!

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 11:20 | |







آخرین حــــــــرف

جدایی



قلبم را شکستی اما صدای فریادم را نشنیدی!

چه بی صدا شکست قلبی که عاشق تو بود....

چه بی ریا گذشت لحظه هایی که به عشق تو بود...

قلب شکسته ای را که زیر پاهایت بود را ندیدی,

صدای شکستن قلبم چه بی صدا بود!

صدای ناله ی دلم چه بینوا بود,

درد و دل های نا گفته در دلم چه بینوا بود...

قلبم را به بازی گرفتی اما نمیدانستی که بازی سر شکستن دارد!

چه با هیاهو به قلبم امدی و چه آرام از قلبم رفتی

هنگام آمدنت عاشقانه با من درد و دل میکردی و هنگام رفتنت تنها با یک سکوت به صدای گریه هایم گوش میکردی!

تصویر رفتنت بر روی قلب شکسته ام نقش بسته و

آواز رفتنت در فضای غمگین صحنه ی عشق پیچیده....

آنگاه که صحنه ی عشق خالی از تصویر توست,دل من در پی فرار از تنهایی ست!

باور میکنم که اسیرم اما این بار اسیر تنهایی!

اما باور نمیکنم که رفته ای و بار سفر را بسته ای و شعر جدایی را برام نوشته ای و لای کتاب قصه عشقمان گذاشته ای!

چه قصه تلخی بود,قبلا آن را خوانده بودم اما باور نکرده بودم

نمیدانستم سرنوشت ما مانند یک قصه ی تلخ است....

قلبم را شکستی اما رنگ التماس چشمانم را ندیدی,آن شعر عاشقانه ای که به عشق تو سروده بودم را نخواندی!

صحنه ی عشق را خالی کردی و تصویر رفتنت را همراه با یک قلب شکسته جا گذاشتی!

عشق اول برای همیشه مرد...


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 11:14 | |







چه خوبه که


چه خوبه که آدما قهر و کینه رو بزارن کنار

و همین حالا با یه شاخه گل برن خونه همدیگه

چه خوبه که ببینن چه روزائی رو که میتونستن کنار هم باشن

و لذت ببرن رو ازدست دادن ...

چقدخوبه که این قهر کردنا، این کدورت ها واین اختلاف ها ی جزئی

 اگه هست تو خونواده ها همین امروز بره کنار…

امروزم میشه مثل هرروز دیگه ای بخشید، چقده خوبه که حتی

تو مراسم جشن وشادی باهم آشتی کنید نه در …

و

گاهی اوقات چه خوبه که بزرگترا ببخشن نه اینکه …



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:30 | |







مـــــــــــهـــــــربانــــــــــی

مـــــــــــهـــــــربانــــــــــی

باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید

مهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بسته شود….




هیچ محدودیتی برای ذهن انسان وجود ندارد،

هیچ دیواری روح انسان را در برنگرفته است،

هیچ مانعی برای پیشرف ما وجود ندارد

جز آنهایی که خودمان ساخته‌ایم…


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:29 | |







من و خدا

من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم

من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب… 

فرمان در دستم بود و سر دو راهیها دلهره مرا میگرفت

تا اینکه جایمان را عوض کردیم

حالا آرام شدم و هر وقت از او میپرسم که کجا میرویم

بر میگردد و با لبخند میگوید : تو فقط رکاب بزن…

جایت را عوض کن همسفرم 

چشمان قلبت را آویز عطر گیسوان او کن… 

آرامتر... آرامتر…

تو تنها نیستی آن زمان که برای او رکاب میزنی

نگاه ماهــــــــت را به مــــــــــــــاه نگاهش گره بزن… 

با لبخند میگوید : تو فقط رکاب بزن…. 

"سادات اعلایی"


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:27 | |







جوجه های

برای شمردن جوجه های آخر پاییز فقط 9 روز فرصت داریم !!

 

خدا را چه دیدی؟ 

شاید یک روز 

در کافه ای دنج و خلوت 

این کلمه ها و نوشته ها صوت شدند 

برای گوش های تو 

که روی صندلی روبروی من نشسته ای 

و برای یک بار هم که شده 

چای تو سرد می شود 

بس که خیره مانده ای به من!!!


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:31 | |







تــو مهـربان تـــرینشان بودی!

 تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم

اما تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !

... ... ... ... ... ... ... بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ کـــــــدامشان
به پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند

 

چنین بامهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه ی من
که ای بیچاره ......،ماندنت چیست؟

                                                                                               *** **** **** ** ** ** ** ** **** ** **

با گفتن : “عزیزم جایت خالیست” نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر

فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است . .

[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:13 | |







عشق چیست

 عشق چیست که همه ازآن میگویند:

 ع:عبرت زندگی.

ش:شلاق زمانه.

 ق:قصاص روزگار.

 و افسوس  و صد افسوس که شلاق زمانه راخوردم،

 قصاص روزگار را کشیدم

 اما عبرت نگرفتم .......


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:12 | |







مرگ؟...

 مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو  

 شوم 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:10 | |







غم

خواب ناز بودم شبی...

  دیدیم کسی در میزند.... 

 در را گشودم روی او ...

 دیدم غماست در می زند... 

 ای .دوستان بی وفا...

 از غم بیاموزید وفا...

 غم با آن همه بیگانگی..... 

 هر شب به من سر می زند


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:9 | |







چشمهایم را قربانی میکنم

چشمهایم را قربانی میکنم شاید بیواسطه بیایی و دستهایت آشیانه مهر شوند میدانی ...........
گنجشکها هم عاشق میشوند و گر نه هر صبح برای که بال میگشایند ؟!
آسمان نیز باید عاشق باشد که این چنین بی مضایقه میبارند بگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای

خودم نماند . گاهی وقتها کهبه دلم سرک میکشم فقط تویی و تو
نمی دانم چرا اینقدر برای من بزرگی
و من چرا اینقدر به مهربانیت عاشقم
حرفهای تنهاییم اگر یه گوش تو نرسد چقدر بیچاره ام
راستی اگر ستاره ای نباشد به کدام روشنی باید دل بست؟!
همیشه باید یه چیز بزرگ باشه یک حضور بزرگ یه حس خوب که همیشه به بهانه اش زندهای و من ایمان
دارم که همان چیز بزرگ و عزیزی و از هوای بودن توست که نفس میکشم
دستهای من حضور تو را فریاد می زنند

[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:7 | |







عتشق شدن...

عآشِــقـــ شُـבَטּ چیز ســاבه ایست . . . 

آنقَـــבر ڪِﮧ هَمـﮧ ے اِنسانهــا تـَـواטּ تَجربـﮧ ڪَرבטּ اوטּ رو בارَنـב . . . !

 مـُـهِمــ عآشِـقــ مانــבَטּ اَستــ بے انِتـــِها بے زَوالــ تا اَبـــב بے مِنــَـتــ . . . !


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:4 | |







یاد دل.................

براي تو كه با تپشت مي تپم وبا نفست نفس مي كشم

براي تو كه درقصر دلم برتخت نشسته اي

آري براي تو

بنشين وحكومت كن كه محكم جايي داري

وهر روز هنگام شفق برلب ايوان بيا

و رقص دخترك خيال رادرباغ گل قصرت نظاره گر باش وببين كه اين دخترك باگيسوان بلند

و چشمان دلفريب چگونه تو را مي لرزاند

ببين با آن ترانه مست كننده اش چگونه تو را مست مي كند

و آنگاه كه تو دوان دوان به سويش مي شتابي تااو را درآغوش كشي

ولبانش را چون غنچه اي برچيني اوسيمرغ افسانه هامي گردد

وآرام وسبك پرميزند وازدستت مي گريزد

مي رود تا باغي ديگربيايد

ودرآن نغمه سرايي كند

وآنگاه تو بي جان برروي گلهاي سپيد وقرمزمي افتي

خسته ترازخسته ترينها

به هرسومي نگري چشمان اورامي بيني

به هرآوايي گوش مي دهي صداي اورامي شنوي

خدايـا مراچه شده؟؟!!

هرروز در شفق به آن اميد كه اوراببيني

برلب ايوان مي آيي و دوباره نيمه شب به سراي تنهايي خود بازمي گردي

ديگر رقص گلها هم تورانمي خنداند

ديگر نگاه عاشق شاپركان هم درتولرزش ايجادنمي كند

تنهايك نگاه!

يك صدا!

وآنگاه كه غمگين و افسرده دربسترآرميده اي

ونمي خواهي چشم به دنياي اطراف بگشايي نغمه اي آشكارتورابيدارمي كند

ديگروقت نشستن نيست

برخيزو برو

آري اوآمده اودوباره بازگشته

برمي خيزي ودوان به سوي ايـوان مي روي اورا مي بيني

چون روز اول زيباودلفريب ونغمه خوان

اين باراوست كه به نظاره جسم بي جان توايستاده

اوست كه برق مرواريدچشمانت رامي بيند و مي لرزد و توان پريدن ندارد

آنقدرنگاهش كن تا جذبت شود وبه سويت بيايد

وبعد....دخترك زيبا

دوان دوان ازپله هاي قصربالامي آمد

در حاليكه خرمن گيسوانش با آهنگ تپش قلبش برروي شانه هايش به رقص آمده بودند

چشمان دلفـريبش بـامـرواريــد اشكش همچون گوهري مـي درخشــيـد

و من آرام به كـناري ايستاده و او رانظاره مي كردم

ديگرتاب نياوردم

دويدم واورا درآغـوش كـشـيـدم

وفرودآمدنش رادرفـرودگاه دلـم تبريك گفتم.


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:1 | |







هيچـــ كســ

هيچـــ كســ
ويراني ام را حســـ نكرد

روز رفتنــــــــت را به خاطــــــــــر داری ؟
کفــــــش هایــــت را بغل کــــــــرده بــــودی . . .
مبـــــادا صدایـــــش گوش هایـــــم را آزار دهـــــــــد ! ! !
نـــــوک ِ پا ، نـــــوک ِ پا دور شــــدی
از همیـــــن گوشــــهـ کنــــار

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:59 | |







بدون شرح


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:58 | |







! هیــــــــــــــــــــــــــس

جدایی


! هیــــــــــــــــــــــــــس
! ساکت
…!  یه کف مرتب به افتخارش
…  چه با احساس منو گذاشت و رفت

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:55 | |







مولوی

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ، هيچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوی

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

 

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
مولوی

 

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
مولوی

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

 

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلك نــی خلق مـــاند نــی ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  كـــمی  از  نـــور  جان  آدمی
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند...
مولوی

 

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم...
مولوی

 

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم  نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی

وبلاگ جملات حکیمانه


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 14:3 | |







پروردگارا...

تو تکراری ترین " حضور " روزگار منی...

و من عجیب به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام...

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 3:5 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 57 صفحه بعد