براي تو كه با تپشت مي تپم وبا نفست نفس مي كشم
براي تو كه درقصر دلم برتخت نشسته اي
آري براي تو
بنشين وحكومت كن كه محكم جايي داري
وهر روز هنگام شفق برلب ايوان بيا
و رقص دخترك خيال رادرباغ گل قصرت نظاره گر باش وببين كه اين دخترك باگيسوان بلند
و چشمان دلفريب چگونه تو را مي لرزاند
ببين با آن ترانه مست كننده اش چگونه تو را مست مي كند
و آنگاه كه تو دوان دوان به سويش مي شتابي تااو را درآغوش كشي
ولبانش را چون غنچه اي برچيني اوسيمرغ افسانه هامي گردد
وآرام وسبك پرميزند وازدستت مي گريزد
مي رود تا باغي ديگربيايد
ودرآن نغمه سرايي كند
وآنگاه تو بي جان برروي گلهاي سپيد وقرمزمي افتي
خسته ترازخسته ترينها
به هرسومي نگري چشمان اورامي بيني
به هرآوايي گوش مي دهي صداي اورامي شنوي
خدايـا مراچه شده؟؟!!
هرروز در شفق به آن اميد كه اوراببيني
برلب ايوان مي آيي و دوباره نيمه شب به سراي تنهايي خود بازمي گردي
ديگر رقص گلها هم تورانمي خنداند
ديگر نگاه عاشق شاپركان هم درتولرزش ايجادنمي كند
تنهايك نگاه!
يك صدا!
وآنگاه كه غمگين و افسرده دربسترآرميده اي
ونمي خواهي چشم به دنياي اطراف بگشايي نغمه اي آشكارتورابيدارمي كند
ديگروقت نشستن نيست
برخيزو برو
آري اوآمده اودوباره بازگشته
برمي خيزي ودوان به سوي ايـوان مي روي اورا مي بيني
چون روز اول زيباودلفريب ونغمه خوان
اين باراوست كه به نظاره جسم بي جان توايستاده
اوست كه برق مرواريدچشمانت رامي بيند و مي لرزد و توان پريدن ندارد
آنقدرنگاهش كن تا جذبت شود وبه سويت بيايد
وبعد....دخترك زيبا
دوان دوان ازپله هاي قصربالامي آمد
در حاليكه خرمن گيسوانش با آهنگ تپش قلبش برروي شانه هايش به رقص آمده بودند
چشمان دلفـريبش بـامـرواريــد اشكش همچون گوهري مـي درخشــيـد
و من آرام به كـناري ايستاده و او رانظاره مي كردم
ديگرتاب نياوردم
دويدم واورا درآغـوش كـشـيـدم
وفرودآمدنش رادرفـرودگاه دلـم تبريك گفتم.