مسافـــر هر کجا رفتی ،دل و چشمم کنار توست
خـــــزان سرد عمــــر من ؛امیدش در بهار توست
به پهنای شب پاییــــز قسم ای آیت عشـــــــقم
که تا جان در بدن دارم ؛وفایم رهگــــــذار توست
نمی دانی خیال تو چه کرده با من خستــــه
سرا پای وجود من به سختی بی قرار توست
در این دنیای غم پرور ؛محبت تازگی دارد
وفا تفسیر نوسازی است؛که آنهم ابتکار توست
حضور سبز لبخندت بر آن لبهای بی همتا
درون قاب عکس دل همیشه یادگار توست
مسافر شاید از رفتن دلت روزی پشیمان شد
بیا جانم به قربانت ؛که جانم انتظار توست...
رفتنت را باور ندارم؛ اما می روی!!!
آنزمان که با گامهای آهسنه ات ؛عزم سفر نمودی
هیچ میدانستی که مونست در خود می شکند!
واشک چشم تنها مرحم و همدم ؛دل کوچکش میشود.
آن هنگام که دستانت را به علامت وداع تکان دادی
هیچ میدانستی که دستان مونست یارای پاسخ ندارند...
آن زمان که چشمانت را به نشانه ی خداحافظی می بستی ؛
هیچ میدانستی که دیدگان مونس؛طاقت دیدنت را ندارند...
اما رفتی و رفتی ....
رفتی و با چه دلتنگی معصومیت مونست را به نظاره نشستی!
دیدن دلتنگی اش دلتنگت میکرد اما رفتــــی...
چه تلخ است ندیدنت وچه دشوار است نشنیدن آوای مهربانیت ...
دلتنگم برای دوریت...
طاقت غربتت را ندارم واین آزارم میدهد...
امشب بغض شکوه هایم ترکیده است ...
میخواهم شرح سکوتم را ؛التهاب لحظه های انتظارم را ؛
وخاموشی شبهای بی قراریم را برایت بنویسم ...
پس با تمام وجود ناله هایم را بشنو وبخاطر بسپار!
لحظه های پریشانیم را با یاد کبوترانی؛
که شعر پرواز سر میدهند؛ نجوایی نیلی میبخشم.
با خاطره ی روزهای رویش گلهای وصلت ؛
خزانم را نوید بهاری دیگر میدهم ...
شوق وصال تو دیگر گونه هایش سرخ نیست
دیگر گیسوانش سیاهی را فراموش کرده اند!
گفته بودی وقتی می آیم که آسمان صاف باشد...
تا محبتم را بر تو ببارانم....!
وقتی می آیم که غروب دریا ساکت ؛ساکت باشد
تا عشق طوفانیم را بر تو ببارانم...
پس چه شد چرا دگر حرف از آمدنت نیست؟!!!
بمان که هنوز آسمان ابی است
و غروب اینجا غرق در سکوت...
باورت کرده بودم چون گفته بودی که
عشــــق فرجام یک لبخند است؛
و تولد یک حادثه است!
گفته بودی عشق از تبار باران است
وکبوتران عاشق نیز خیس بارانند...
گفته بودی وقتی می آیی
که درس زندگی را از باد آموخته باشیم ...
اما اکنون حرف از رفتن میزنی؟؟؟!
به احساس وصالمان سوگند همه را آموختم
اما تــــو را در لحظه های ساکت انتظارم گم کرده ام !
یادت هست عشقمان بهار نبود اما...
زمستانی بود برای زاییدن بهار ...
یادت هست عاشقانه پاییز را می پرستیدم اما
احساس وصالمان را در بهار جستجو میکردم!
یادت هست رویایمان سپید نبود اما ...
ظلمتی بود برای سپیدی سحــــر!
گفته بودی وصال را دوست بداریم که مظهر پاکی است !
وپاکی را عزیز بشماریم که آرمان کبوتر است؛
پس تو ای مفهوم نیلگونی آسمان بالای سرم
تو ای معنای زندگی و ای رنگین کمان آرزو...
پس از آنهمه ثانیه ها؛دقیقه ها؛
روزها وماههای انتظار سکوت باز گرد...
بیا تا بار دیگر بر روی خواب خاک ؛
بر روی آب؛ بر روی پر پرندگان؛
وبر روی امواج رود کارون بنویسم که:
زندگی همرنگ کوچه باغهای آیینه است .
بنویسم که بوسه همرنگ آه است ؛
محبت همزاد پرواز است و
فراق همان انفجار پی در پی حباب است!!
بنویسم که نوازش از تبار گونه های خیس است
وحدیث (دوستت دارم ) آزاده ی حصار سینه هاست!
شكستم
نه آن زمان كه رفتي ...
از همان وقتی كه حرف از رفتن زدی !!