نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دستور زبان . . .

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که “من” و “تو” ، “ما” می شویم؟!

پس چرا حالا “من” این قدر تنهاست!

از کی “تو” اینقدر سنگ دل شد؟!…

اصلا این “او” را که بازی داد؟!…

که آمد و “تو” را با خود برد و شدید “ما”!

می بینی

قصه ی عشقمان!


... فاتحه ی دستور زبان را خوانده است ...

 

[+] نوشته شده توسط тαηнα در 22:22 | |







Halam Bade

Gahi Vaghta Khiyal Mikonam Khili Ha Doro Baram Hastan Vali Vaghti Tanha MIsham MIbinam Hata Khoda Ham Mano Yadesh Rafte Hata onam Mano Tahvil NemiGire Dige Az Hame Chizo Hame Kas Khaste Shodam Chera Khoda Khod Koshi Ro Haram Karde Chera Vaghti Be Akhare Khat miresim Nemishe Khodemono Rahat Konim 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 22:0 | |







Harf Akhar

Salam Bar Dostan Golam Halam Aslan In Roza Khob Nist Khili Daghonam Nemidonam Chera Khoda Jonamo Nemigire Chand Vaghte Ke Khili Daghonam Chand Vaghti Nemiyam Ta Yekam Arom Sham Harfam Ba oni Hast Ke mIge Doset Daram Midoni Ke 3Shabe To Bimarestan Bodam Va To Hata Az Halam Khabar  Nadashti


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 21:52 | |







آرزو هایم را قربانی میکنم به سلامتی لبخند تو!

گاهی خجل میشوم از باران!

این قطره ها به شوق دیدن "من و تو" به زمین می آیند!

به شوق دیدن "من و تو"  ، "در کنار هم"

به شوق شنیدن عاشقانه های "من " برای "تو"

به شوق نوازش قدم هایمان !

حالا که میبارند در حیرانند!
 "تو با او" و من "بی تو"

"هول کرده اند از تنهایی من "
از یک دنیای "غم"

با تمام وجود خود را به زمین میکوبند !
شاید برای هم دردی با "من"

آسمان نیز با تمام وجود تسلیت میگوید "درد این جدایی را"
اما "من"
دلخوشم از شادی "تو" !
شاد باشی "کافیست"
شاد باشی "گریه های آسمان اشک شوق من است"
شاد باش که آرزوهایم را قربانی میکنم "به سلامتی لبخند های تو"
 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







شاید "او" بجای "اشک ریختن" زیر قطره های باران "میرقصد"

مدتهاست دعا میکنم باران نبارد...

 

"تو" که بودی دعای هر لحظه ام این بود ، که "باران" باشد!

تا به بهانه باران با "تو" یکی شوم...

شاید بی حوا دستانم را بگیری...

و

من در "خودم گم شوم"

به "من" ، جان میبخشید لمس حرارت دستانت زیر قطره های باران !

چه مغزور میشدم به وقتی که زیر چتر آسمان "من و تو" خیس از باران خاطره هایمان را میسرودیم!

 

باز باران بارید ، اما حالا دیگر دستهایمان به هم نمیرسد!

باز باران بارید ،اینبار بدون دعای من...!

شاید اینبار  "تو" دعا کرده بودی!

شاید تو آرزو کرده بودی خاطرات گذشته ات را " از نو بنویسی "

شاید بهانه ای خواستی برای با "او" "یکی شدن"

شاید تو هم دلت برای آن سمفونی خاطره انگیز تنگ شده...

شاید "او" شاد تر از من ، بنوازد!

شاید "او" بجای "اشک ریختن" زیر قطره های باران "میرقصد"

شاید "او" ، شبیه "آرزوهای توست"

"تو" و "او"

و باز هم ، خوش به حال "او"!

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







عنوان....ندارد!

خسته شدم از بافتن خیالی که هر صبح میفهمم اندازه ی تنم نیست!
انگار صبح که میشود ، "خیال" کم می آورم !

دلم یک "تو"ی "واقعی " میخواهد !
آنقدر واقعی که سرت را روس سینه ام محکم  لمس کنم!
آنقدر واقعی که در آغوش تو تا صبح از روزهای جدایی "گلایه "کنم !
و آنقدر خیال انگیز که تو با لبخندی گرم در گوش من بگویی"دیگه حرفی از گذشته نزن"

ولی انگار اما اینبار هم به خیال ختم شد...!
به این آرزو های "محال"
 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







طعم تلخ آن قهوه

در میان این شلوغی ها !
این همه پرحرفی ...
این خنده ها ...
دلم هوای آن سکوت دو نفره را کرده!
دلم بهانه ی آن قهرهای عاشقانه را کرده!

دلم تنگ شده است تا باری دیگر بگویی "دوستت دارم"
دلم میخواد یک بار دیگر بیایی و از نبودنم گلایه کنی !

میخواهم دوباره در "اوج ترس ِنبودنت" ، " بودنت " را "لمس" کنم !

یاد باد آن دروغ هایی که بهشان دل بسته بودم...
و یاد باد آن شبهایی که تا صبح خواب مرا فراموش میکرد ،از شوق فردای با تو!
حرفهایم را تا صیح طومار میکردم ، تو را که میدیم همه شان مرا فراموش میکردند...
میگذاشتند و میرفتند!

یادش بخیر...
آن قهوه ی تلخ که سرد شده بود  و فراموشش کرده بودیم بین حرفایمان...
دلم برای طعم آن قهوه تنگ شده !

دلم برای بهانه هایت تنگ شده...

وقتی "نه" به خاطر من رنگ میباخت و میرسیدی به" کنار من"بودن!
انگار من "فرمانروای آسمانها "بودم !

وقتی غرورت را بعد از سالها فراموش کردی...
خودم را "افسونگر" رویاها میدانستم !

چه ساده بودم...
مثل حرفهایم
و
خیالم!
که "خیال " میکردم ، "راست میگویی"

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







گاهی...

گاهی دلت برات "گاه ها" تنگ میشود...
گاهی خسته از تکرار میشوی و فقط دلت بهانه ی یک اتفاق خوب را میگیرد!
گاهی تکرار هر لحظه ات میشود آرزوی "گاه" های گذشته!
گاهی دیگر هیچ گاه طعم آنگاه ها را نمیچشی...
آنگاه که دیگر گذشته ای!

 



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







این دقیقا هم چیز است که من "کم" دارم

بین همه ی خط خطی های دفترم...
و در میان همه ی شعر هایم فقط یک "واژه" را خوب میفهمم
"تو"
و  این دقیقا همان چیز است که
در میان جهانم
در  لابلای همه مردم این "شهر"
و در آغوش خاطراتم و قلب این آسمان پر ستاره کم دارم!

کاش میتوانستم "تو " را تفسیر کنم تا این مترسکها شهر را بارانی کنند !
 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







فراموشش کرده ام !

فریاد میزدم "فراموشش کرده ام..."
اما امروز!
فقط یک عکس شبیه "او" مرا به سقوط وا داشت !
نفسم را زیر پاهایم گم کردم...
"او" فقط شبیه "او" بود !
و من را دیوانه کرد...
نمیدانم اگر او ، "او" بود چه میشد؟!
این دل بیچاره با چه حرفهایی تنش را گرم کرده!
بیچاره !


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







من تو را کم دارم

باران میبارد ...
تو را کم دارم !

تنم میلرزد اینجا...
تو را کم دارم!

دلم تنگ شده...
تو را کم دارم!

بوی عطر قهوه...

تو را کم دارم!

یاد خاطره ای زیبا...
تو را کم دارم!

یک آهنگ قدیمی...
تو را کم دارم!

صدای "تلنگر" باران...
تو را کم دارم!

گونه های خیس ، همچون دیوار های شهر...
تو را کم دارم!

رد پایی خیس،اما یک نفره...
تو را کم دارم!

نگاه بغض آلود چراغهای خیابان...
تو را کم دارم!

یک شب دیگر تا صبح زیر باران!
تو را کم دارم!

واژه های خیس زیر باران...
تو را کم دارم!

صدای حق حق آسمان...
تو را کم دارم!

رعد میزند و باور میکنم تنهایم...
تو را کم دارم!

واژهایم میلرزند!
تو را کم دارم!

من تو را کم دارم!

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







بین همه ی روشنایی ها دلم را به سو سوی یک نور خاموش بسته ام

در تاریک روشن روزگار...
دیر زمانی است که نفس هایم را گم کرده ام!
آرزوی من از این روزگار "تنها " همان است که نیست!

سهم من از این آسمان پر ستاره ، ستاره ایست که رنگ باخته!


بین همه داشته هایم...به دنبال نداشته ها میدوم!

بین همه ی روشنایی ها دلم را به "سو سوی" یک نور خاموش بسته ام!

من گیتارم را مینوازم و "تو" با اسب خیالت میرانی...

در خیالت میخک طلایی میشکوفد...

و من در نبودت پاییز را در آغوش میکشم!

عشق را نفس میکشم و برگهای زرد جوانی ام را زیر پاهایم جا میگذارم!

نفسم بوی شعری را میدهد که به پایان رسیده...

چشمهایم خسته اند از خیره شدن به این کوچه باغ!

انگار این کوچه باغ هراس دارد از آواز تنهایی من!

آواز من بی تو مثل رقص بی ساز است...
من "تو را کم دارم"
نفس هایت زیباترین ساز عالم است...

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







صندلی های کافه

بیچاره صندلی های کافه...
میدانند آخر داستان که برسد تنها میمانند...!
میدانند آخرش یک روز خاکستر میشوند...
میدانند یک روز باید بنشینند بشنوند داستانی را که به جدایی میرسد...!
اما این صندلی ها هنوز ایستاده اند...
بیچاره ها !
نمیدانم آخر به چه امیدی هنوز ایستاده اند؟


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:25 | |







بی منت...

گاهی باید رد شد
باید گذشت
گاهی باید در اوج نیاز، نخواست
گاهی باید کویر شد
با همه ی تشنگی
منت هیچ ابری را نکشید
گاهی برای بودن
باید محو شد
باید نیست شد
گاهی
برای بودن باید نبود
گاهی باید رهسپار کوچه هایی بشی که
خیلی وقته
رهگذری ازش عبور نکرده
گاهی باید نباشی
تا لااقل یه جایی
توی گوشه کنار این شهر
دلی برات تنگ بشه

 

پ.ن:به قول یه دوست(گاهی باید نباشی تا بفهمی بودنت واسه کی مهمه)

پ.ن۲:به قول دادشم(گاهی وقتا باید کوتاه شد تا بعضی وقتا بعضیا بهت گیر بدن. . .)



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:10 | |







راهی دور

 

 

شاید این حالی که دارم نشان میدهد که آرامم

 

خنده دار است

 

لرزش دستانم که سرمای فصل آن را به دستانم هدیه کرده

 

خنده دار است

 

باران چشمانم که دانه های مروارید را به سخره گرفته اند

 

 

و اجباری به نام خنده که سال هاست  پا به پای غم با من آمده است

 

.

 

.

 

.

 

به گذشته ها که روانه میشوم همه اینها برایم تداعی می شود

 

لرزش دستانم موقع آرام گرفتن  درون دستانت

 

باران مروارید گونه چشمهایم هنگام گره خوردن با نگاهت

 

و خنده ها... که خودت رازشان را می دانی

شاید این حالی که دارم نشان می دهد که آرامم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:6 | |







نفس نفس

 

از زمانی که بودنت را  از من گرفتی

نفسها هم خودشان برایم میگیرند


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:5 | |







یـــ_ـه جــایی تـ_ــوی قلبت

یـــ_ـه جــایی تـ_ــوی قلبت


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:5 | |







خدا!

 

دست هایم را به تو می سپارم،تو که دلیل بودن من در این جهان هستی

آری! ای خالق زیبا

ای تمام هستی

رهایم نکن


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:3 | |







حزتو کسی رو نمیخوام..

چشم هایم دیگر از آن من نیستند...

هیچ نمی خواهند... جز تو!

هیچ نمی بینند... جز تو!

پس بیا ای گل نرگس!

 



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:58 | |







...خسته ام از تظاهر به ایستادن...


خسته ام از تظاهر به  ایستادن...


از دعاهایی که از سقف خانه بالاتر نمیرود...


خسته ام...


از رفتن و نرسیدن...


 از دروغ های باور کردنی...


نه... این کبودی زیر چشم ها از بی خوابی نیست،


قصه ی درد است و آه و اشک...


و به چه کس میتوان گفت از چه می سوزی


حتی یار نخواهد فهمید کجای قصه درد داشت !


پیله کردن های الکی... بهانه های بچگانه


همه از سر درد است


ولی کسی مرا به درد نمیشناسد


 همه به مرهم بودن میشناسند و صبر


به خدا تمام شده


خیلی وقت است این قصه بی صبر مانده


طاقتم طاق شده


هجوم فاصله ها


تردید های آزار دهنده و گزنده


نیشتر های زبان این  و آن


صبر کجا می ماند؟!


به خدا درد دارم


دنیا بفهم خسته ام


قصه ی پر غصه ی من


"امشب"


"شب عاشورای تو"


 لبیک تمام شدن میخواهد


امر کن


فرمان بده


سردار...


می شود


تمام شود این قصه


تو را به خدا سری تکان بده...


به جان زینب


آنقدر دردناک هست


که دیگر نتوانم بایستم...


سالار عشق


دریاب مرا

 

....

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







...تــــــو را دوست دارم...

 

من

 

فقط یک جور خــــــــــــاص

 

که دیگران نمی توانند

 

تو را دوست دارم

 

همین...

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







...عاشقانه ی آرام من و تو ...

 

 

این جاده را

 

آنقدر گره می زنم

 

که هیچ وقت نرفته باشی...!

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







...دنیــــــــای این روزهای من ...

 

 

 

با صدای شوخی های پدرم از خواب می پرم

 

 

احساس خستگی و درد تمام وجودم را گرفته

 

 

ولی شروع می کنم به خنده های الکی و لوس شدن های بچگانه ام!

 

 

از همان هایی که آخرش ختم می شود به بوسیدن پیشانی پدرم...!

 

 

صبحانه که نه , تکه ای نان سنگک داغ میخورم و بهانه می کنم دیرم شده

 

 

لبخند کم رنگی برای تک تکشان میزنم

 

 

و وانمود می کنم همان بهار همیشگی ام!

 

 

با بغض از خانه می زنم بیرون

 

 

 

راه می روم

 

 

دست در جیب و سر پایین...

 

 

 

من و باد پاییزی سرد و اشک هایی که گونه هایم را گرم نگه داشته اند

 

 

چه جمع دردناکی...!

 

 

شبیه کودکی هایم قدم هایم را فقط روی برگ های خشک می گذارم

 

 

فریادشان برام دلپذیر است ...!

 

 

و هیچ برایم مهم نیست

 

 

انگشت اشاره ی آدمک های بی احساس که نشانه ام رفته اند...

 

 

 

راه می روم

 

دست در جیب و سر پایین...

 

 

 

دوست ندارم سرم را بالا بگیرم

 

 

از طعم نگاه آدم ها حالم به هم میخورد

 

 

احساس ِسختِ سنگ را دارند

 

 

و انگار من هم بی آنکه بدانم , شده ام یکی مثل خودشان...!

 

 

قدم هایم را دوست دارم!

 

 

با همه ی خستگی شان , استوارند و قاطع...

 

 

چقدر شبیه بچگی هایم شده ام

 

 

گام هایم را می شمارم

 

 

۱۸

 

۱۹

 

۲۰

 

...

 

غرق در خیال های بر باد رفته ی خودم...

 

 

دستی به شانه ام می زند

 

 

بهار...

 

 

بهار...

  

 

داشتی می رفتی زیر ماشین!

 

 

حواست کجاست بهار نارنج ِ کوچک من؟!

 

 

نترس دایی جان...به این زودی ها قصد رفتن به سفر آخرت را ندارم !!!

 

 

با شوخی ِ من , اخم شیرینی کنار چشم هایش می نشیند

 

 

لبخندی زورکی تحویلش می دهم و چشمکی از سر شیطنت می زنم

 

 

از همان هایی که همیشه تلخی روزگارم را پشتشان پنهان می کنم

 

 

چقدر از هجوم حضورم در این روزها وحشت دارم!

 

 

چقدر این روزها را دوست ندارم...!

 

 

طعم تلخ تنهایی را با تمام وجود زیر دندان هایم مزه مزه می کنم...

 

 

چشمانم را دوخته ام به آینده ای که منتظرش هستم

 

 

به دستانم که در ناسازگاری های زمین و زمان چه زود بزرگ شدند...!

 

 

اینجور که نگاه می کنم

 

 

دست در جیب و سر پایین

 

 

از تمام دنیا متنفر می شوم

 

 

آنقدر که دیگر چشم دیدن زندگی را هم ندارم......!

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







می رومـــ ...

 

 

هـــر چیـــز زمانی دارد

 

نفس هم که باشی

 

دیــر برسی

 

من رفتــه ام . . .

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







درد ...

 

درد میکنند امشب

 

تمام دردهایم...

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







از منـــ می گذریـــ ...

 

 

 

گاهی وقت ها یک " شب " چند " روز " طول می کشد … !

 

تـــــو می گذری ، من می گذرم

 

تـــــو از من ، من از دل...

 

تـــــو می خندی ، من می خندم

 

تـــــو به من ، من به روزگار...

 

تـــــو می گریزی ، من می گریزم

 

تـــــو از عشق ، من از خاطره...

 

تـــــو می روی ، من می روم

 

تـــــو از اینجا

 

من از اینجا

 

کاش بفهمی از " اینجا " تا " اینجا " چقدر فاصله است...‏!‏

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







بی تابمـــ ...!

 

 

این شب های بی تــو،اگر هم صبح می شود

 

باز به خیال دیدن ِتــو است ...

 

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







دوستتـــ دارمـــ ...

 

 

یک تویی و یک من

 

 

با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل

 

 

میکند...

 

 

همین سه تا بس است...

 

 

حتی اگر ماه هم نبود

 

 

من قانعم

 

 

به یک تو و یک من...

 

 

حتی همین قدر دور از هم

 

 

مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!

 

 

ای کــاش که بود...

 

 

آن وقت شاید همه چیز معنایی جز " تو "

 

 

داشت...!

 

 

اما... حالا که ندارد!

 

 

حالا همه چیز تویی!

 

 

تمام شعرهایی که با عشق میخوانم...

 

 

تمام روزهای خوب ...

 

 

تمام لبخندهای من...

 

 

تمام زندگی...

 

 

همه چیز تویی...

 

 

چیز دیگری هم اگر جز تو بود

 

 

فدای یک تبسمت...

 

 

 

 

 +  برای  تــــــــو ... که از تبار بارانی ...

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







دلگیــــرم

 

 

امشب

 

حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم...

 

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:53 | |







حرف دلم

 

دستانت

در برابرم مشت می کنی . . .

میپرسی گل یا پوچ ؟

در دلم می گویم :

فقط دستانت .

  

 

دلم در حلقه غمها نشسته

زبانم بسته وسازم شکسته

وجودم پر زشعر عاشقانه اس

تو را می خواهد واینها بهانه اس


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:56 | |







سرما

لرزش صدایم،مال سرمای هواست

این پرده ی اشک روی چشم هام هم ،همین طور

چیزیم نیست به خدا

من فقط، دلواپس توام..

لباس گرم در چمدانت گذاشتی؟ 

 بدون من هوا سرده ،الان گرمی نمیفهمی...

 عطر بارون، با بوی نبودنت بهونه میده دست باریدنم !

بارون میاد خیلی دلم گرفته ...

نظر یادت نره!

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 4:49 | |







پيري را گفتم

پيري را گفتم: چطور جوان بمانم؟!

گفت: حرف دلت را به كسي بگو كه دوستش داري و دوستت دارد...

گفتم: پس چرا من زود پيرشدم؟؟؟؟!!!!

گفت: حرفت را به كسي گفتي كه ...دوستش داشتي

و دوستت نداشت
[̲̅S̲̅A̲̅D̲̅E̲̅G̲̅H̲̅] ✘:


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:40 | |







می‌نویسم،

می‌نویسم،

 چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی،

 حرف نمی‌زنم،

 چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی،

 نگاهت نمی‌کنم،

 چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی،

 صدایت نمی‌زنم،

 زیرا اشک‌های من برای تو بی‌فایده است،

 فقط می‌خندم،

 چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:34 | |







بیا ملاقاتم

╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
...╬═╬
╬═╬ \O
╬═╬ /▌
╬═╬ //
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬

داشتم میومدم قلبتو به دست بیارم

 وسط راه سقوط کردم

الآن پام شکسته بدو بیا ملاقاتم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:10 | |







هرشب...

 

Image By AllFoto.ir

 

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب 

بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب  

آنگاه تبی این كاه را چون كوه سنگین می كند  

چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب  

تماشاییست پیچ و تاب آتش ها! خوشا بر من 

كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب  

 مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی جانا  

 چگونه باجنون خود مدارا میکنم هرشب   

تمام سایه ها را می كشم در روزن مهتاب  

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب  

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها 

چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب 

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی 

 

كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب




[+] نوشته شده توسط тαηнα در 16:42 | |







من با تو

 

من با تو زیر باران نرفته ام اما...

باران که می بارد دلم تنگ تر میشود...

راه می افتم،بدون چتر...


من بغض میکنم آسمان گریه...


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 16:41 | |







مثل هم

اگر کسی دیوونت بود تو عاشقش باش

اگر عاشقت باشه تو دوستش داشته باش

اگر دوستت داشته باشه بهش علاقه نشون بده

اگر بهت علاقه نشون داد فقط لبخند بزن

اینطوری وقتی همیشه یک پله ازش عقب باشی

اگر یه وقت خسته شد و یک پله جا موند تازه میشین مثل هم…

 


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 6:28 | |







سهــــراب!!!

 

سهــــراب!!!

قایق دیگر جوابگو نیست!!!

کشتی باید ساخت...

اینجا مثل من "تنهـــــا" زیاد است.




[+] نوشته شده توسط тαηнα در 15:47 | |







خدای مهربون من


 

خدا .....

 

خدا کاری بکن این بار

 

      خود اونم دلش تنگه

           اگه میگه مهم نیستم 

               با حسش داره می جنگه.


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 15:44 | |







غــــــــم

بنازم غیرت غم را که لحظه ای تنهایم نگذاشت.

زدم فریاد خدایا این چه رسمیست/

                                رفیقان را جدا کردن هنر نیست/

 

جان اسیر دل است و دل اسیر دوست/

                        دوست چه داند که دل اسیر اوست/


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 15:43 | |