دیوارهای دنیا بلند است،
ومن گاهی دلم راپرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که
توپ کوچکش را از سرشیطنت به خانه همسایه می اندازد.
به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.
آن طرف،حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در میزنم،در میزنم،در میزنم،و میگویم:
"دلم افتاده توی حیاط شما،میشود دلم را پس بدهید..."
کسی جوابم را نمیدهد،کسی در را برایم باز نمیکند.
اما همیشه،دستی،
دلم را می اندازد این طرف دیوار.همین.
ومن این بازی رادوست دارم.
همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار،
همین که...من این بازی را ادامه میدهم
و آنقدر دلم را پرت میکنم،تا خسته شوند،
تا دیگر دلم را پس ندهند.
تا آن در را باز کنند و بگویند:
"بیا خودت دلت را بردار و برو"
آنوقت من میروم و دیگر هم برنمیگردم.
من این بازی را ادامه میدهم..

نظرات شما عزیزان:
|