خسته شدم از بافتن خیالی که هر صبح میفهمم اندازه ی تنم نیست!
انگار صبح که میشود ، "خیال" کم می آورم !
دلم یک "تو"ی "واقعی " میخواهد !
آنقدر واقعی که سرت را روس سینه ام محکم لمس کنم!
آنقدر واقعی که در آغوش تو تا صبح از روزهای جدایی "گلایه "کنم !
و آنقدر خیال انگیز که تو با لبخندی گرم در گوش من بگویی"دیگه حرفی از گذشته نزن"
ولی انگار اما اینبار هم به خیال ختم شد...!
به این آرزو های "محال"
نظرات شما عزیزان:
|